عاشقانه
Saturday, April 03, 2004
به جوانيم، به قلبم، به تمام روح و جسمم
به تمام كهكشانها، به ستارگان زيبا
به سكوت كوه الوند، به تمام عشق و هستي
تو دل مرا شكستي...
در اتاقي تنگ و تاريك در انتظار آمدن او نشستهام و چند دقيقهاي است كه به اين حالم، ولي او نيامد. بعد از لحظهاي صدايي به گوشم ميرسد. به پايين نگاه ميكنم: شايد او باشد، شايد او باشد... اما نه، او نيامد. انگشتانم را به هم حلقه ميكنم و آنها را با تمام نيرو به هم ميفشارم. اشك از چشمانم سرازير ميشود. به پايين نگاه ميكنم: آه! او آمد. انتظارم به پايان ميرسد... دستم را به طرف سيفون ميبرم و لحظهاي بعد، او رفته است!
|