جزيره اسرارآميز!
Friday, March 26, 2004
روزي روزگاري جزيره اي بود كه همه احساسات و عواطف توش زندگي ميكردن. شادي، غم، پولداري، بيهودگي، بدبيني، دانايي و ... همه و همه ساكن اين جزيره بودن (حالا گير دادي كه نميشه، نكته رو بگير). راستي، داشت يادم ميرفت؛ عشق هم توي اين جزيره بود.
يه روز به اهالي اين جزيره خبر رسيد كه قراره جزيره غرق بشه (با دليل فيزيكيش كه كاري نداريم، فرض كن جزيره ها هم غرق ميشن). يعني كلاغه خبر داد كه جزيره ميخواد بره ته اقيانوس. پس همه اهالي قايقاشونو آماده كردن كه از جزيره برن.
عشق، تنها كسي بود كه هيچ كاري نميكرد! دوست داشت تا آخرين لحظه ممكن توي جزيره بمونه، تا آخر باهاش باشه (ميدونين كه فاصله عشق تا ديوونگي از ناف مورچه كمتره).
وقتي آخرين تيكه جزيره هم داشت توي آب فرو ميرفت، عشق هم تصميم گرفت كه بره و خودشو نجات بده... ولي قايق نداشت كه (يادتون باشه كه عشق ها شنا بلد نيستن).
عشق تصميم گرفت كه از يكي بخواد اونو با خودش ببره... در همين لحظه ديد پولداري داره با يه قايق كه نه، يه كشتي خيلي بزرگ و خوشگل ميره. عشق داد زد: آهاي، پولداري! ميشه منم با خودت ببري؟
پولداري جواب داد: بابا، نميشه! توي اين كشتي پُره از پول (توي جزيره كه چك و تراول و اين چيزا پيدا نميشه)، براي تو ديگه جا نيس.
عشق تصميم گرفت از بدبيني كمك بخواد. فرياد زد: آهاي، بدبيني! بي انصاف، منم با خودت ببر!
بدبيني گفت: نه, اَه اَه اَه! تو همهي تنت خيسه قايقمو خراب ميكني (خوب حتماً تا حالا عشق تا گردن توي آب فرو رفته بوده ديگه).
عشق بعدش به غم رو انداخت، داد زد: آهاي، غم! چاكرتيم بابا، يه حالي به ما بده...
غم يه نگاه به عشق كرد و گفت: شرمنده، ميدوني كه من الان فقط به تنهايي احتياج دارم، نميتونم ببرمت.
آها! عشق يهو دوست قديميش شادي رو ديد (البته اين شادي با اون شادي فرق ميكنه، يعني اين شادي ممكنه دختر نباشه)، مطمئن بود كه شادي اونو با خودش ميبره. داد زد: آهاي، رفيق! شادي جون! آهاي...
ولي شادي اينقدر شاد و خوشحال بود (معادل ادبيش ميشه خركيف)، كه اصلاً صداي عشق رو نشنيد... اون هم رفت.
عشق ديگه نااميد شده بود، زد زير گريه. ولي احساس كرد كه يكي داره صداش ميكنه: بيا عشق! خودم ميبرمت...
عشق اونقدر خوشحال شده بود (همون خركيف) كه اصلاً يادش رفت از اون طرف اسمش رو بپرسه. وقتي به خشكي رسيدن، عشق پياده شد، ولي اون غريبه به راهش ادامه داد. تنها چيزي كه عشق ميدونست اين بود كه به اون غريبه خيلي مديونه... همين!
عشق بعد از يه مدت دانايي رو ديد، رفت جلو ازش پرسيد: دانايي جونم! اين يارو كي بود به من كمك كرد؟ دانايي جواب داد: اون زمان بود (البته زمان نه احساسه نه عاطفه، شايد بعنوان توريست رفته بوده جزيره، حالا ضايعمون نكن، بقيه شو بخون، زياد نمونده).
عشق پرسيد: خوب چرا زمان به من كمك كرد؟ چرا مثل بقيه ول نكرد بره؟ دانايي يه نگاه عاقل اندر گوسفند به عشق كرد و گفت:
چون فقط زمانه كه ارزش واقعي عشق رو ميدونه!
|
اظهارنظر
دوستان:
تو هم یه چیزی بگو...
|
|
|
نقد فِلمهای سينمای جهان
به روش الفی اتکينز
وبگردی...
|