اولين تجربه
Monday, April 19, 2004
يه غروب عاشقانه...
هيچ كس نبود، فقط من و اون بوديم. تنهاي تنها…
وقتي چشمم افتاد تو چشمش، يه جوري شدم...
با اون چشماي خمار و موهاي قشنگش داشت ديوونم ميكرد…
خيلي آروم بهش نزديك شدم. سعي كردم خودمو نبازم…
دستمو كه گذاشتم روي شونههاش و پوست لطيفشو لمس كردم، داشتم از حال ميرفتم…
يواش يواش دستمو بردم پايين، بازم پايينتر...
وقتي دستم به سينههاش خورد، خودش پاهاشو باز كرد و من ديگه هيچي نفهميدم...
خوب خيلي بيتجربه بودم...
آخه اولين باري بود كه يه گاو رو ميدوشيدم!
|